لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (..pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 14 صفحه
قسمتی از متن PowerPoint (..pptx) :
بنام خدا اول بــه یــاد خــدا خـدای خیــلـی دانـا که خوب و مهربونه هر کی اینـو می دونه بخشنـده و رحیـمه خالــق ایــن زمیـنه سلامی به گرمی تابستان، امیدوارم همیشه سبز و خوب و خوش و سرحال باشید. بچه های خوب سلام! برنامه را با یک قصه آغاز می کنم. اما این قصه، یک قصه معمولی نیست. خوب گوش کنید وکارهای خوب شخصیت قصه ما را به خاطرتان بسپارید. حسن آقا صبح که از خواب بیدار شد به همه سلام کرد. بعد به حیاط رفت و وضو گرفت. موقـع برگشتن، گـربه ای را روی دیـوار دید. سنگی برداشت و به طرف گربه انداخت. گربه با گفتن میو در رفت. سنگ توی سر مرد همسایه خورد. حسن صدای آخ را که شنید با عجله به داخل اتاق رفت و نمازش را خواند. چند دقیقه بعد، مرد همسایه به در خانه آن ها آمد. او در حالی که روی سرش دست می کشید، سنگ را به پدر حسن نشان داد و شکایت کرد. بابای حسن او را صدا کرد. حسن چون ترسیده بود می خواست دروغ بگوید، اما یادش آمد که الان نماز خوانده است و یک بچه مسلمان نباید دروغ بگوید. به همین دلیل راستش را گفت. مرد همسایه هم با این که عصبانی بود، اما حسن را بخشید و به او گفت مواظب باشد که دیگر بی احتیاطی نکند. حسن هم تصمیم گرفت از این به بعد هیچ حیوانی را اذیت نکند.
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (..pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 14 صفحه
قسمتی از متن PowerPoint (..pptx) :
بنام خدا اول بــه یــاد خــدا خـدای خیــلـی دانـا که خوب و مهربونه هر کی اینـو می دونه بخشنـده و رحیـمه خالــق ایــن زمیـنه سلامی به گرمی تابستان، امیدوارم همیشه سبز و خوب و خوش و سرحال باشید. بچه های خوب سلام! برنامه را با یک قصه آغاز می کنم. اما این قصه، یک قصه معمولی نیست. خوب گوش کنید وکارهای خوب شخصیت قصه ما را به خاطرتان بسپارید. حسن آقا صبح که از خواب بیدار شد به همه سلام کرد. بعد به حیاط رفت و وضو گرفت. موقـع برگشتن، گـربه ای را روی دیـوار دید. سنگی برداشت و به طرف گربه انداخت. گربه با گفتن میو در رفت. سنگ توی سر مرد همسایه خورد. حسن صدای آخ را که شنید با عجله به داخل اتاق رفت و نمازش را خواند. چند دقیقه بعد، مرد همسایه به در خانه آن ها آمد. او در حالی که روی سرش دست می کشید، سنگ را به پدر حسن نشان داد و شکایت کرد. بابای حسن او را صدا کرد. حسن چون ترسیده بود می خواست دروغ بگوید، اما یادش آمد که الان نماز خوانده است و یک بچه مسلمان نباید دروغ بگوید. به همین دلیل راستش را گفت. مرد همسایه هم با این که عصبانی بود، اما حسن را بخشید و به او گفت مواظب باشد که دیگر بی احتیاطی نکند. حسن هم تصمیم گرفت از این به بعد هیچ حیوانی را اذیت نکند.
فرمت فایل پاورپوینت می باشد و برای اجرا نیاز به نصب آفیس دارد